سکوت

سکوت و بازهم سکوت، نمی دانست چگونه و از کجا شروع کند . _ آیهانم، جون به لبم کردی، بگو چیشده؟
بالاخره بخاطر قلب ضعیف مادرش، دهان باز کرد و گفت : _ راجب جنگه، مامان، رضا از این جنگ و تلفاتی که داد، نمی گذره، ادمای من همگی ضعیف و مجروح
شدن، نمیدونم باید چیکار کنم؟
_ این که قصه نداره، من بهت میگم چیکار کنی . متعجب روبه مادرش پرسید : _ شما میدونید؟
تکان داد و دستان پسرش را گرفت » بله « مادر، سرش را به علامت : _ ببین ایهان، به ابنوس نگاه
کردی؟ اون دیگه نمیتونه بچه بیاره و دیگه به درد نمیخوره ... _ چی دارید میگید مامان، اگه اون نمیتونه بچه بیاره تقصیر منه . سرش را به علامت تایید، تکان داد : میدونم ایهانم، میدونم. ولی هر طور که نگاه کنی، میبینی دیگه نمیشه کاری کرد و اون دیگه بد رد
نخور شده . _ مامان ... _ صبر کن، من نوه میخوام آیهان، یه نوه ی دختر، یه دختر خوشگل و ابنوس دیگه نمیتونه این ارزوی
منو بر اورده کنه . _ چی میخواید بگید مامان؟
به چشمان پسرش نگاه کرد و گفت :

نظرات